یه روزایی از زندگیم حس میکنم باید برم...از هرجایی که هستم!از هرکاری که میکنم ...حس میکنم همه چی دلمو زده...یا بس شده واسم!
یه جورایی حس تنوع طلبی...تهور و هیجان ...درمن قیام میکنه..._بماند که زود هم فرو کش میکنه و فقط لازمه چند روزی یه کاری رو انجام بدم که تا به حال انجام ندادم...از خونه بیرون نیام که دست به کار خطرزایی بزنم تا تموم بشه این جنون ...مثلا یه بار به سرم زده بود برم پشت بوم بلند ترین ساختمون شهر و از اونجا خونمونو پیدا کنم_ تحت تاثیر رمان ما تمامش میکنیم بودم...خخخ_
وبلاگ نویسی تمرین خوبی بود برای ادامه دادن...قطع نکردن و نبریدن!
فک کنم یه ساله که دارم مینویسم...چرت و پرت مزخرفات...به استثنای اشعار و آیات و دعاهایی که نوشتم...البته!
ولی قضیه از این قراره که حاااالم داره بهم میخوره...!از همه چی!از حقوق ...از وبلاگم...از نقاشیای بی سرو ته و شبیه چش چش دو ابروم...از داستان نویسی و از همه این کارایی که میکنم...گاوایی هم که چن قلو زایمان میکنن و این کرونای بی مذهب هم نمیذاره من یه چرخی بخورم تو کتاب فروشیا و یه تنوعی به زندگی یه نواخت بدم...از طرف دیگه امروز استاد پیام دادن که تا ۲۴ اسفند دو تا داستان رو میز من باشه...ینی براش ایمیل کنم...که بفرسته واسه یکی دیگه...که بعد اگه بشه من عضو یه انجمن دیگه بشم که موفقیت روز افزون نصیبم شه!کنکور و المپیادم رو هواس...و من سعی میکنم یه کار جدید بکنم...که هیچ کاری به ذهنم نمیرسه!
ولی من بازم دارم تلاااش میکنم و تمرین میکنم ثابت قدم بودنو...ولی انگار باز سیر شدم...پس میزنم هرچی که دور و برمه...!
دست خودم نیس که...حالم خراب میشه بعد یه مدت...
مشاور میگفت فاصله گرفتن گاهی خوبه...اون وقت قدر چیزایی که دور و برتن بیشتر میدونی...راس میگه...تا قبل از این کرونای لعنتی من از اتوبوس متنفر بودم و از اینکه اون میلههای کثافتو تو دستم بگیرم حالم بهم میخورد..و یه مدت ماشین داداش یا بابا رو قرض گرفتم...تقریبا یه هفته...اما ...حالا انقدددد دلم اتوبوس میخواد...و چرتای ثانیهای که با هر دست انداز میپرید...از حرفای درگوشی که زیادی به گوش همه میرسید و من سوژه پیدا میکردم واسه داستانام و هر وقت که سوژه تو ذهنم نمیومد شال و کلاه میکردم و از اولین ایستگاه تا اخرین ایستگاه رو تو اتوبوس زیر زیرکی به حرف مردم گوش میدادم...درحالیکه تظاهر میکردم خوابم!من به درد بخور بودن اتوبوس رو قبول داشتم اما ازش بدم میومدو حالا که برگه سفید رو به رو م داره بهم پوزخند میزنه که امسالم نمیتونی عضو اون انجمن جهنمیبشی ...دارم به این فکر میکنم کاااش یه بار دیگه سوار اتوبوس میشدم!
دارم سعی میکنم از چیزایی که دارم...کارایی که میکنم متنفر نباشم...
اما خسته ام کردن انگار!
همش دوست دارم بگم بسه!
حالابریم یه کار دیگه بکنیم!
اه...
باورم نمیشه که اون موقع که میخواستم اینجا رو دوباره بسازم ؟گفتم ایول این یکی رو تا اخر عمر هستم...ولی مثل بار قبل که تقریبا چند سال پیش بود...به نظرم خیلی کار عبث و مسخرهای میاد برام!ولی من دارم مبارزه میکنم و هنوز مینویسم!
نوشتن ...استعاره از هرکاری که باید انجام بدم ...استعاره از تنها کارایی که بلدم!
یاد این قسمت رمان جز از کل میوفتم اونجاش که میگفت:
باقیافه عصبانی انشای هملت را پسم داد.رسما به من صفر داده بود.با انشایم چیزی را که در نظرش تقدس داشت به سخره گرفته بودم:ویلیام شکسپیر.ته دلم میدانستم هملت اثر بی نظیری است ولی وقتی مجبور به کاری میشوم احساس میکنم قلاده گردنم انداخته اند و میافتم به تقلا کردن.مزخرف نویسی برایم یک جور سرکشی جزئی بود!
+فک نکنید این قسمت از اون رمان ب اون عظمت رو حفظ بودم...ورقش زدم تا پیداش کردم!